برادر انگلستان برادر انگلستان

صفحات کتاب : 376

ضمانت بهترین قیمت

فروشنده:‌ مهربان کتاب

45000 تومان
40500.0 تومان 10%
موجود در انبار و آماده ارسال به مشتری.

برادر انگلستان برادر انگلستان

کتاب برادر انگلستان اولین رمان علیرضا قزوه، به روایت وقایع پس از کودتای 28 مرداد 32 می‌پردازد و تا روزهای پس از انقلاب نیز ادامه پیدا می‌کند و خواننده را وارد حال و هوای داستان می‌کند. یوسف علی میرشکاک، شاعر، نویسنده و منتقد ادبی درباره‌ی این کتاب می‌گوید: "اگر در این چهل سال، پنج رمان موفق داشته باشیم، یکی از آن‌ها رمان برادر انگلستان علی رضا قزوه است. هنوز باور نمی‌کنم که این رمان را چه طور نوشته! آدمی که رمان نمی‌خواند و کارش این نیست و ما بیشتر به عنوان شاعر می‌شناسیمش در اولین قدم رمانی بنویسد به این درجه از موفقیت و از همه عجیب‌تر این که چفت و بست رمان کاملا دقیق و اصولی است. نثر رمان عالی است. یک هنر دیگر این رمان تعدد شخصیت‌هاست، برخلاف بسیاری از نویسندگان که در رمان‌شان خیلی هنر کنند دو سه شخصیت را بیشتر نمی‌توانند برجسته کنند این رمان بیشتر از بیست، سی شخصیت دارد که هر کدام مستقل‌اند و خودشان‌اند و هیچ کدام‌شان هم کلیشه نیستند. علی رضا قزوه این‌طور که دارد پیش می‌رود آثارش از خودش بزرگ‌تر است. به اعتقاد من هرکس که رمان‌خوان حرفه‌ایست باید این رمان را بخواند." در بخشی از کتاب برادر انگلستان می‌خوانیم: حالا در اتاق‌های پایین آن حیاط عروس عبدالاحد جا خوش کرده بود و اتاق کوچک ماه‌لقا را چراغ کوچک چشمان اسماعیل روشن کرده بود. همین بود همه‌ی سهم ماه‌لقا از کودتا؛ همین بود همه‌ی سهم ماه‌لقا از زندگی، از خوشبختی. اما ماه‌لقا امانت‌دار بود. همین امانت‌داری باعث شد که منیژه بعد از چند ماه دستبند و گوشواره‌ی جمیله را به امانت به ماه‌لقا بسپارد. حتی راضی بود که ماه‌لقا در روزهای سخت آن را خرج زندگی‌اش کند. اما، ماه‌لقا چشمش به این زرق و برق‌ها نبود. حتی یک بار هم در همان زندگی کوتاه چند ساله‌اش با کربلایی به دلش نیفتاد که از کربلایی بخواهد تا برایش گردنبندی، النگویی، چیزی برای روز مبادا بخرد، الّا همان حلقه‌ی کوچک ازدواجش با کربلایی که چند ماه بیشتر در دست ماه‌لقا دوام نیاورد. در روزهای سخت فروختش به مفت و رفت. اصلاً نگاه کردن به آن حلقه ماه‌لقا را رنج می‌داد؛ خاطره نبود، زخم بود، توهین و بی‌اعتنایی بود آن حلقه؛ حتی نگاه کردن به آن نفس‌تنگی می‌آورد برای ماه‌لقا. چند ماه بعد باز انگار این زن‌عمو کشور بود که سلیمان، شاگرد کارگاه نمدمالی بازار، را، با آن قیافه‌ی کریه و زشت و سرِ تاس و هیکل قناس، فرستاد خواستگاری ماه‌لقا. سلیمان دیدنش هم کفاره داشت. خواستگاری اصلاً سر نگرفت و ماه‌لقا این بار محکم ایستاد و به آن تن نداد. حق با ماه‌لقا بود. نگاه کردن به سلیمان عمر را کم می‌کرد. گل‌عنبر هم به این وصلت رضا نبود. لابد باید روزی چند نوبت چشمش می‌افتاد به جمال سلیمان. شاید هم اگر ماه‌لقا به خواستگاری سلیمان رضا می‌داد، آن وقت آن‌ها می‌شدند سه نفر و قاعده‌ی بازی باز به هم می‌خورد. شاید چند صباح دیگر سلیمان ادعا می‌کرد که یکی از اتاق‌های طبقه‌ی پایین مال آن‌ها باشد. این بود که گل‌عنبر هم بنای ناسازگاری را گذاشت که این آدم باید برود دختر شاه پریان را بگیرد با این جمال و حُسن و ملاحت! به قول گل‌عنبر، با آن بر و رو اسمش را باید می‌گذاشتند حضرت یوسف.